دوشنبه: کیک خرما و گردو پخته‌ام. عطرش با عطری بسیار آشنا و بسیار شگفت و شیرین درمی‌آمیزد و مستم می‌کند. از آن شیرینی‌هایی که حیفت می‌آید روایتش کنی تا از شکوهش بکاهد و در قالب کلمات، تنگ و کوچک و بی‌رنگ شود.


سه‌شنبه: با همکارهای خانم صبحانه را میرویم بیرون، با کیک دیشب و تخم مرغ آبپز عسلی و چند لیوان چای دم کشیده. خنده‌هایشان را شادی‌هایشان را دوست دارم.

شب‌های چهارشنبه شب زندگی است و عاشقی. من آن ساعات بی‌مانند شب را دوست دارم. آن ساعتهای اشک و عاطفه را جان می‌دهم.


چهارشنبه: چیزی از من کنده شده و چیزی در من نشسته. انگار که بخش ناشناخته‌ات را گذاشته باشی برای دیروز و بخش دیر به دست آمدۀ عزیزتری را در خودت یافته باشی برای امروز و فردا. راستی، چهارشنبه شبهای نهج‌البلاغه و شیرینی کلام مولا را مگر می‌توان به وصف کشید؟


پنج‌شنبه: شب جمعه هم عزیز است. مخصوصا آنجا که تفسیر می‌رسد به مادر موسی و «ربط» قلبش:

«وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِنْ کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» (قصص، 10)

بعدترش می‌روم زیر آسمان، رو به کوه‌های دوردست. میلم می‌کشد به سلام الله الکامل التام. زیر اسمان می‌خوانمش. شهاب‌سنگی از بالای سرم می‌گذرد. سالهای سال می‌شود که چنین چیزی ندیده‌ام. از همان وقتها که آلودگی هوا و آلودگی نوری، آسمان بچگیهایمان را از ما ید. نزدیک است از خوشی فریاد بزنم.


جمعه: روز تنهای شیرینی است. تمام روز را به صحیفه و نهج‌البلاغه می‌گذرانم. شب مهمان داریم و شلوغی حضور دایی‌ها و دختردایی‌ها حوصلۀ بسیار می‌خواهد. ترجیح می‌دهم آنقدری فرو بروم در صحیفه که تلخِ بیهوده گذراندن شب نباشم. خیلی وقت می‌شود که از دور هم نشستن‌های بیهوده لذت نمی‌برم. اقوام و دوستان را دوست دارم، اما به قدر ساعتی. بیشتر ماندن در کنارشان در توانم نیست. نه چیزی می‌توانم به آنان اضافه کنم و نه چیزی به خودم. جمع، طولانی که بشود، حرفها بیخودانه‌تر هم می‌شود و اندک‌اندک شوخی‌های نچندان دلچسب و تمسخر این و آن و حرفهای نباید هم از دلش سر برمی‌زند.

باید روزم را آنقدر از صحیفه پر کنم که شب احساس خلأ نکنم. لطافت صبح جمعه در ذهنم شعر می‌شود. می‌نویسم:

مهرش چو رخ نموده و بر من گشاده دست

یارب مباد آنکه بدارم ز باده دست

ای من فدای شیوۀ موزون لطف دوست

آن‌سان که دل ربوده و آن‌سان که داده دست

ای شهسوار و مشعله‌دار سرای حسن

امید تا که گیری از این اوفتاده دست

سلامِ صبح جمعه بیشتر مستم می‌کند. آنقدر که از شش صبح تا شش شب، بی حس خستگی خودم را در صحیفه غرق می‌کنم.


شنبه: کارهای اول صبح گره می‌خورد. با خودم فکر می‌کنم حکمتش چیست؟ ابتلاست یا تاوان؟ می‌گویم خدایا خودت کمکم کن. آرام‌آرام گره‌های ریز باز می‌شود. امضاهایی که ماه‌هاست گره کور شده، برگه‌هایی که پر نکرده مانده، کارهایی که نیمه رها شده و همه، مرا در دانشگاه روزها و ساعتها از این اتاق به آن اتاق کشانده، همۀ آنچه سخت شده و نفوذناپذیر نرم می‌شود و لطیف.


یکشنبه: یادم می‌آید که قصد داشتم یکی یکی صفات را بخوانم و به خیال خام خودم در خودم متجلی‌شان کنم و پله پله بالا بروم. اما گیر کردم. یادم می‌آید که در همان پلۀ اول پایم بدجور لغزید. در همان «و منطقهم الصواب».

لیلا از در تو می‌آید با چند شاخه نرگس. بعد در آغوشم می کشد و نرگس‌ها را روی میزم می‌گذارد. می‌گوید سر چهارراه می فروختند و من یادم به تو و دلدادگی‌ات به نرگس افتاد. یک دسته برایت گرفتم. عطر شیرین نرگس و دریای مهربانی لیلا را در آغوش می‌گیرم.


چندشنبه: جناب پشه چنان پاشنۀ پایم را نیش می‌زند که از شدت درد از خواب می‌پرم. در تاریکی دنبال گوشی می‌گردم تا ساعت را بدانم. یکی دو دقیقه به اذان صبح مانده است. متوجه می‌شوم فراموشم شده ساعت را برای صبح کوک کنم. زیر لب می‌گویم چه تناسبی! بعضی‌ها با ناز و نوازش فرشتگان و ذکر خدا از خواب بیدار می‌شوند. من با نیش پشه. البته هنوز جای شکرش باقی است که برای بیدار شدن نیازمند لگد و نیش مار و افعی نشده‌ام.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Nicole Amanda Scott وبلاگ آموزش مجازی هنرستان فردوسی ریشه زدن و رفوی فرش ماشینی و دستباف نماز شب ( نوری در تاریکی آخرالزمان ) آنالیز شرکت ساختمانی دشت آباد بودُ نبودِ من