شب‌های روشن



1. فاتن روسری روشن جدیدی گرفته و سر کرده؛ با زمینۀ سفید و درهمِ رنگهای آبی روشن و زرد و صورتی. به ذوق می‌گویم: «وای چقدر قشنگه؛ مبارکت باشه. دلم باز شد اینو سرت دیدم». از توی کشو یک روسری مشکی درمی‌آورد و به جای روسری قبلی سر می‌کند. بعد روسری جدید را چهارتا می‌کند و می‌دهد به من که مال تو. هرچه می‌خواهم نپذیرم، می‌گوید نه؛ حالا که خوشت آمده دلم می‌خواهد مال تو باشد. دستم را رد نکن.

(نتیجۀ اخلاقی: هر وقت از چیزی خوشتان آمد از آن تعریف کنید. اگر طرف مقابل همین قدر پرمهر باشد، آن را صاحب خواهید شد).


2. لیلا می‌گوید: «دوستی خرم‌آبادی داریم که از سیل در امان مانده‌اند و چندین خانوادۀ سیل زده را در خانۀ خود جا داده‌اند. اما الان دیگر به صفر رسیده‌اند و هیچ برای تأمین خورد و خوراک حداقلی خود و مهمانانشان ندارند. اگر موافق باشید، پولی سرجمع کنیم و برایشان بفرستیم». بماند که هزینۀ خوبی جمع می‌شود؛ به قول لیلا فراتر از انتظارش. این وسط دو دختر همکارم یکی نه ساله و یکی دوازده ساله، بخشی از پولهای اندک عیدی‌شان را داده‌اند به همکارم که ما عیدی نمی‌خواهیم، این باشد برای سیل‌زده‌ها.


3. بقیۀ همکارها رفته‌اند؛ جز من که تا جلسه هستم و سین که او هم در حال رفتن به کلاس است و یکی دو ساعت دیگر برمی‌گردد. وقتی برگشت دو شاخه گل سرخ در دست دارد. یکی را به من می‌دهد و می‌گوید، اینها را دیدم و دلم کشید برای هر دویمان یک شاخه بگیرم.


4. دُرسا را به واسطۀ مادرش که جلسه می‌آید می‌شناسم. دیدن درسا در همین حد است که قبل از جلسه چند ثانیه ای بغلش کنم و حالش را بپرسم. مادرش زن خونگرم و مهربانی است. شب جلسه، مادرش می‌گوید: ما تو را توی خانه فرشتۀ مهربون صدا می‌کنیم. بعدتر درسا می‌اید و خودش را توی بغلم می‌اندازد و می‌پرسد: خاله تو اسمت چیه؟ می‌گویم: سمیه. مادرش می‌گوید اسمت هرچی باشه همون خاله فرشتۀ مایی، همان فرشتۀ مهربون. می‌گویم فرشتۀ مهربان شما دو نفرید که جهان را زیبا می‌بینید و به کام چون منی هم زیبایش می‌کنید.


5. استادم می‌گوید: برترین خواستۀ اولیاء الله این بوده که برسند به «تخلقوا باخلاق الله». مثلا خداوند آنچنان بزرگ و مهربان است که نه به اعمال ناچیز بندگان، که به فضل خودش پاداش می‌دهد. او بهترین عمل بنده را ویترین اعمالش می‌کند. مثلا اگر نمازی شورانگیز در مسجدالحرام خوانده باشد، همۀ نمازهایش را به اندازۀ همان نماز حساب می‌کند. بدون منّت می‌بخشد و توقعی ندارد. مهربانی یعنی کریمانه با بندگان خدا رفتار کردن؛ یعنی به کرامت و محبت خدایی آراسته شدن.


پی‌نوشت: فیلم It's a Wonderful Life قدیمی و سیاه و سفید بود، اما حقیقتا ارزش دیدن داشت؛ بس که فیلم حسابی و بود و حرف برای گفتن داشت. 



اینکه دلم بخواهد وقت باران دیشب دونفره در خیابانها قدم بزنیم و پول هم فراوان باشد و غم خرید نداشته باشیم و هرشکل و مدل لباس یا غذا یا آجیلی که خواسته باشیم بخریم و نفر دوم هم دلش برایم غش و ضعف برود و زبان‌بازی کند و از این حرفها، نه که خوب نباشد، اما غایت امال و آرزویم نیست و حتی گاه در نبودنشان صفایی هم هست چون از جانب کسی است که می‌دان جز خیر برایم نمی‌خواهد.

دیشب با خودم گفتم هرکس می‌رود سمت دلبرش، من هم می‌روم سوی دلبر و دلدار خودم سال را تحویل می‌کنم. رفتم خدمت آقای رئوف. زیتون هم کشیک حرم داشت تا دیروقت و می‌خواست بماند. یازده با هم قرار گذاشتیم جایی. قبلش باران باریده بود و فرشها خیس آب بودند. امکان نشستن روی فرش نبود. با زیتون نشستیم روی لبۀ حوض. از مراسمی که هر سال در تلویزیون شاهدش بودم خلوت‌تر بود. بخشیش به خاطر همین باران بود که خیلیها را فراری داده بود.

آنجا وسط امین الله و یا وجیها عندالله و شعر و شوخی و سلام الله الکامل التام و مناجات و اشک، خوش‌ترین تحویل سال را داشتم. تا به حال این همه سرمست نبوده‌ام. همیشه اندوهی پنهانی یا غصه‌ای گلوگیر یا احساس هم‌سنخ نبودن با جمع یا لبخندهایی که چندان از ته دل نیست همراهم بودند. امسال اما مهربانی و مهمان‌نوازی امام بی‌نظیر بود. امسال با جمعیتی همراه شدم که حس می‌کردم همین که می‌خواهیم برکت سال را از مولایمان بگیریم، همین که همه به شوق او لرلرزه‌های ریز سرما را در صحن و سرایش خوش می‌داریم، همین که با نوای یا علی سال را نو می‌کنیم، یعنی هم‌جنس و هم‌سنخ و هم‌دلیم.

وقتی که با آن همه جمعیت در جوار مولا و زیر اسمان خدا دست به دعا برداشته بودیم که حوّل حالنا الی احسن الحال، آنجا که می‌خواستیم برکت ولادت امام علی(ع) سالی شیرین و پر از برکت و عافیت را رقم بزند، همان وقت که یکی یکی دوستان و آشنایان را یاد می‌کردم، آن لحظه که آن غم شیرین، آن غم‌های قشنگ شیرین را مزمزه‌ می‌کردم، با خودم می‌گفتم شیرین‌تر از این، شعرتر از این هم مگر ممکن است؟

حالا حافظ تو هی بگو کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد. من این حزن شعرانگیز را که ازقضا شعر تر هم می‌انگیزاند، با هزارهزار شادی عوض نمی‌کنم.

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دیشب با زیتون فال حافظ هم گرفتیم و صحیفه هم به نیت طلب خیر گشودیم و خواندیم.

به امید سالی پر از رحمت و برکت برای همۀ آنها که می‌شناسم و نمی‌شناسم.


به یادتان بودم




پنجشنبه، کربلا: وقت نماز مغرب و عشا توی صفهایی که خودت به‌زور جای تکان خوردن داری، زن عرب قدبلند و زیبارویی با چهرۀ نورانی و مهربان، نمی‌دانم چطور خودش را میان من و بغل‌دستی‌ام جا می‌کند. تمام مدت هم همین طور اشکش ریزان است و صورتش خیس. از اسمش می‌پرسم. «جُمانه» است و اهل لبنان. یادم می‌افتد به بیسکوییت جُمانه. توی دلم می‌گویم کاش یک بسته از آن بیسکوییت‌ها داشتم و به او هدیه می‌کردم. خودش باب دوستی را باز می‌کند. دوباره می‌گوید جمانه‌ام، جمانه حسینی و سیدم. می‌خندم و می‌گویم: انتِ بنتُ عمّی. همان طور به خوش‌رویی نگاهم می‌کند و چند کلمه‌ای سخن می‌گوییم. بعد هم می‌گوید سلامم را به امام رضا برسان و بخواه که دعوتم کند.

بعد از نماز می‌روم بین‌الحرمین تا کمیل بخوانم. همۀ شوق سفر یک طرف، شوق شب جمعه در کربلا بودن یک طرف. شب جمعه باشد و بین‌الحرمین باشد و زیر اسمان خدا نشسته باشی و خدا را به تمام اسماء حسنایی که از سوز سینۀ علی(ع) برخاسته، خوانده باشی و یارب‌هایت در میان یارب گفتن آن همه زائر اباعبدالله گم شده باشد، آسمان هم نرم‌نرم بر سرت رحمت ببارد، قطعا این بیت، بیت‌الغزل شعر سفر می‌شود.

شب آخر ا بعد از شام و مختصری استراحت، با بچه‌ها حرم می‌رویم و تا نماز آنجا می‌مانیم. دنبال صحیفه می‌گردم، در همان جایی که به نشان گذاشته بودمش. اما نیست. راستش را بگویم، نبودنش به اندازۀ بودنش شادم کرد. از این جهت که انگار حقیقتا فرصت نابی بود که شب پیش هدیه‌ام شده بود. شب را می‌گذرانم به خواندن عرفه و مناجات خمس عشر که حقیقتا دریای معارف است.

شنبه، کربلا، نجف: بعد از نماز صبح می‌روم حرم ابالفضل. نرسیده به ضریح می‌گویم آقا این سفر چند بارِ کوته‌تر خدمتتان رسیدم؛ نه خدای ناکرده از سر کمی ارادت، که آنقدر برادرتان شیرین و عزیز است که هربار می‌رفتم نمی‌توانستم دل بکنم. اینجا هم به خاطر شهادت مادر گرامی‌تان شلوغ‌تر بود قدری. بوسیدن ضریحتان به دلم ماند.

امیدی ندارم که بعد از نماز بتوانم سر روی ضریح بگذارم و بر مهمان‌نوازی صاحب بارگاه بوسه بزنم. اما به خودم که می‌آیم مشبک‌های ضریح را در دست گرفته‌ام و تکیه‌ داده‌ام به کرامت این آقای کریم.

باید بلافاصله به هتل برگردیم و راهی نجف شویم.  مثل همیشه دل کندن سخت است اما اشتیاق نجف، شوق وصل دلبر و دلدارم حضرت امیر، تلخ فراق از اباعبدالله را از کامم می‌زداید.

نجف هم شلوغ است؛ فراتر از تصورم. قدر دست ساییدن بر ضریح در اولین دیدار نصیبم می‌شود. می‌ایستم گوشه‌ای به تماشا. دلم می‌گیرد از زائرانی که این طور به هجوم جلو می‌آیند و حرمتی نه برای دیگر زائران قائل‌اند و نه برای علی(ع). یادم می‌افتد به خطبۀ سوم نهج‌البلاغه. آنجا که امام از هجوم مردم به سویشان برای بیعت کردن با ایشان این‌گونه تعبیر می‌کند که هجوم چنان زیاد بود که هر دو سوی عبایم پاره شد و نزدیک بود حسن و حسین زیر دست و پا بمانند. دلم می‌گیرد. از کجا که ما هم همان مردم نباشیم؟ از کجا که به همان سرعت که هجوم می‌آوریم، در پشت کردن هم شتاب نداشته باشیم؟ می‌گویم آقا کمکم کن همۀ وجودم را برای محبتت فدا کنم.

به هم‌اتاقی‌ها پیشنهاد می‌کنم بین دوازده تا دوی شب حرم برویم. بعد، دو ساعتی در هتل استراحت کنیم و وقت نماز صبح برگردیم. بچه‌ها می‌پذیرند. ساعت دوازده راهی حرم می‌شویم. حالا خلوت است و از آن ازدحام دلگیر خبری نیست. می‌روم جلو. دست را چنان در مشبک حلقه می‌کنم که انگار دست یار است. سر می‌گذارم روی ضریح و می‌گویم: لبیک یا علی. قدری مناجات می‌کنم و شعر می‌خوانم. ضریح را چپ و راست همین طور می‌بوسم. می‌گویم آقا اجازه می‌خواهم خودمانی بگویم، راستش بوسه‌هایتان خیلی شیرین است. سیر نمی‌شوم از بوسیدنتان. بعدتر می‌نشینم به خواندن جامعه. خانم عربی کنارم به اشاره اب تعارف می‌کند. به عربی تشکر می‌کنم. به اشاره ساعت می‌پرسد، به عربی جواب می‌دهم. باتعجب به من می‌گوید: اهل کجایی که عربی می‌دانی؟ می‌گویم مشهد الرضا و همیشه اینجور وقتها با غرور اسم امام رضا را کنار «مدینة مشهد» میگذارم. اهل کویت است و معلم زبان انگلیسی. تا می‌فهمم کویتی است می‌پرسم: مشاری العفاسی را می‌شناسید؟ من شیفتۀ صوت قرآن او هستم. می‌گوید بله. او هم کویتی است و صدایی بس زیبا دارد. اما در تجوید عبدالباسط نظیر ندارد. قدری هم از این در و آن در صحبت می‌کنیم. وقت رفتن بسیار آفرین و مرحبا نثارم می‌کند که با او هم‌صحبت شده‌ام.

یکشنبه، نجف: می‌اندیشم به تمام سفر، به کوتاهی‌اش، به شیرینی‌اش، به اینکه هیچ سفری را این همه خوش نمی‌دارم.
می‌دانم که دلم برای صحن و سرای امیرم تنگ می‌شود. برای ایستادن روبه‌روی ایوان نجف و سلام دادن. برای پر کشیدن به سمت صاحب بارگاه، برای سحرهای نجف تا در صحن بنشینم، گیرم که سوز هوا هم قدری باشد، بنشینم و مناجات کنم. از امام می‌خواهم که شیرینی بودن در کنارش را ارزانی همۀ آن‌ها که نچشیده‌اند کند و به آنها که چشیده‌اند مکرر این شیرینی را بچشاند.

کنار ضریح زن عرب قدبلند و زیباچهره‌ای می‌بینم. می‌خندم و صدا می‌کنم: جمانه؟ همین که به سمتم برمی‌گردد، محکم همدیگر را در آغوشم می‌گیریم و فراوان می‌بوسیم. انگار که اشنایان چندین ساله‌ایم. پیش خودم فکر می‌کنم محبت ایمانی، همین که زائر اباعبدالله باشی، تو را در دلها عزیز می‌کند. برای همین هم هست که همسفران کربلا جور دیگری برایت عزیزند. که تا مدتها هر بار می‌بینیشان، انگار عزیزترین کسانت باشند، آنها را در آغوش می‌فشاری.

وقت خداحافظی آخر، به عهدم فکر می‌کنم و اینکه بارِ بعد که به امید خدا پا به اینجا گذاشتم، می‌توانم سربلند و پیروز پای بگذارم؟ نمی‌دانم مگر آنکه  عنایت حضرت امیر و فرزندان والاتبارش همراهی‌ام کند.


وقتی اسمت را می‌نویسند زائر ذخیره یعنی تا طلبت به اوج نرسد دعوتت قطعی نمی‌شود. یعنی باید تشنه‌تر از این حرف‌ها باشی و بیتاب و بیقرارتر. ذخیره بودم اما. به لطف و مهر راهم دادند.


دوشنبه، کاظمین: دو سه ساعتی مانده به غروب راه می‌افتیم سمت حرم. سر پیچ می‌ایستیم به سلام. آسمان ترکیبی است از ابر و خورشید و شعاع پرفروغ دو گنبد. باران هم نرم‌نرم می‌بارد و با قطره‌های اشک می‌آمیزد. با خودم فکر میکنم شعر یعنی همین. آنجا که می‌رسیم. سر روی ضریح مطهر می‌گذارم و می‌گویم آقاجان، و بیشتر خطابم به امام کاظم است که در مشهد دلم عجیب بی‌قرارش بود، دلم برایتان خیلی تنگ بود. ممنونم که راهم دادید.

شب بعد از شام، دوباره به حرم می‌رویم. حالا خلوت‌تر است و شوق‌انگیزتر. گوشه‌ای رو به ضریح می‌ایستم. اجازه می‌خواهم برایشان شعر بخوانم. زیارت‌نامۀ غیر معمول من است در حرم‌ها. برای خودشان دستم تهی است. اما شعرهای امام رضا را برایشان می‌خوام و بعد به ذهنم می‌رسد شعر شهادت حضرت فاطمه را هم چه در اینجا و چه در هریک از حرمها بخوانم. آرام آرام زمزمه‌اش می‌کنم. می‌رسم به بیت آخر:

دارد امید آمدن آخرین سوار

هرکس به سوگ ماتم آن بی‌نشان نشست


بغضم می‌ترکد. حسی در من قد می‌کشد که باید پیش خودم نگهش دارم.


سه‌شنبه، سامرا: اینجا برایم حکم خانه را دارد. در هر حرمی همین قدر راحتم و آن را خانۀ خودم می‌دانم. اما سامرا با آن غربتش جور دیگری خانه است.  بعد از زیارت، می‌روم آنجا که خواب دیده بودم خودم و مرضیه را. به شوق و لبخند نگاه می‌کنم به جایی که نشسته بودیم در کنار هم و دست در دست هم. 


ادامۀ سه‌شنبه، کربلا: قبل از غروب نزدیک بین‌الحرمینیم. مداح سلام می‌دهد و دلها را به مأوای اباعبدالله خوش‌آمد می‌گوید. همه چیز، در و دیوار، زمین و زمان، جسم و جان، اشک است و اشتیاق.

در حرم دنبال صحیفۀ سجادیه می‌گردم. صحیفۀ خودم را مشهد جا گذاشته‌ام. به توصیۀ دوستی، ترجیح می‌دهم این بار به عوض دعاهای صدمن‌یک‌غازِ خودم، زیر قبه، دعاهای معصومان را بخوانم و چه چیزی بهتر از صحیفه؟ در قفسه‌های کتاب، صحیفه‌ای نیست. از خادمها سراغش رامی‌گیرم اما آنجا صحیفه ندارند. هتل که می‌رویم از مدیر ایرانی هتل درخواست صحیفه می‌کنم. اما دریغ از اینکه حتی به فکرشان رسیده باشد لابه‌لای کتابهای شهید و شهادت، صحیفه هم بگذارند. به امام می‌گویم: آقای من، می‌خواستم ابیات شورانگیز فرزند بزرگوارتان را در اینجا بخوانم. اما صحیفه‌ای پیدا نمی‌کنم. می‌شود کمکم کنید آقا؟


چهارشنبه، کربلا: قرار است عصر همایش ا.حلی مِن عسل در بعثه برگزار شود تا بچه‌ها دل‌نوشته‌هایشان را بخوانند. قدری با خودم کلنجار می‌روم که من هم چیزی ارائه بدهم یا نه. جایزۀ نویسندۀ دل‌نوشته‌ای که برگزیده شود، یک انگشتر دُرّ نجف است. من، هم دُرّ دارم و هم انگشتری دُرّ. به طمع آن نیستم. فقط فکر می‌کنم شاید دلی پر بکشد و من هم اندک اجری ببرم. دست آخر شعری به مدیر هتل می‌دهم. از لحن صحبتش پیداست که قرار نیست در انجا این شعر خوانده شود. خیلی برایم فرقی نمی‌کند. اما بعدترش که باز می‌بیندم می‌گوید آماده باش که شاید صدایت کنیم. یک‌دفعه دل‌آشوبه به جانم می‌افتد. احساس بدی دارم. نوشتۀ بچه ها را می‌بینم که تقریبا هفت هشت‌تایی هست. خودم را می‌رسانم حرم. به امام می‌گویم: آقا غلط کردم. نکند این کارم حکم معامله داشته باشد، که شعر شما را بخوانم و جایزه بگیرم. من که دنبال جایزه از دست غیر نیستم. من عنایت شما را می‌خواهم.  به جز آن هم گمان نمی‌کردم کسی در همایش شرکت کند. نکند من جای بقیه را تنگ کنم؟ حس و حال خوبی ندارم. می‌شود کاری کنید شعرم را نخوانم؟ که صدایم نکنند؟

وقت همایش مسئول برگزاری می‌گوید: در هر همایش دو نفر برگزیدۀ دل‌نوشته داریم. این هفته آقای فلانی و خانم فلانی‌اند. اسم من را نمی‌خوانَد. نفس راحتی می‌کشم که صدا نشدم. بعد از اینکه آن دو نفر نوشته‌هایشان را می‌خوانند، آقای مسئول می‌گوید: اما این بار یک نفر را هم اضافه‌تر صدا می‌کنیم که شعری نوشته است. بعد هم مرا صدا می‌زند. حداقل خیالم راحت است که جا بر کسی تنگ نکرده‌ام. بعدترش می‌گوید: امسال به جای انگشتریِ دُرّ، انگشتری هدیه می‌دهیم که نگینش سنگ قبر امام حسین است؛ سنگی که هفتاد سال عوض نشده بوده و بعد از تعویض، تکه‌هایی از آن در اختیار بعثه و ستاد عتبات قرار گرفته.  دلم می‌لرزد. آنچه هدیه می‌گیرم چیزی نیست که بشود ارزش و قیمت برایش تعیین کرد. این هدیه‌ای است که در تمام دلتنگی‌های بعد از سفر مونس من است. آن انگشترِ با نگین نور را همان جا از قاب در می‌آورم و دستم می‌کنم.

بعد از همایش از مسئول فرهنگی بعثه سراغ صحیفه می‌گیرم. پیش خودم مطمئنم که اینجا دیگر صحیفه موجود است. آقای مسئول تمام قفسه‌های کتابخانه را از بالا تا پایین نگاه می‌کند و می‌گوید: نیست. دلم می‌گیرد از این همه غربت و مهجوریت صحیفه.

شب برای نماز مغرب و عشا به حرم امام حسین(ع) برمی‌گردم. برای برداشتن مهر به طرف یکی از قفسه‌ها می‌روم. کتاب سفیدی به من چشمک می‌زند. نزدیک که می‌شوم صحیفۀ سجادیه است با ترجمۀ فارسی. باورم نمی‌شود. کتاب را برمی‌دارم و عاشقانه در بغل می‌کشم و می‌بوسم. بعد از نماز با چند عرب که در صف نماز کنارم نشسته بودند هم‌صحبت می‌شوم. از قطیفِ عربستان آمده‌اند. یکی‌شان می‌گوید چند روز دیگر به مشهد می‌آییم برای زیارت امام رضا. دولت سعودی اجازه نمی‌دهد به ایران سفر کنیم. برای همین هم هروقت دل‌تنگ امام رضا می‌شویم، از عراق به ایران می‌رویم. از آنها میخواهم سلامم را به رسول الله برسانند. می‌گویم: به ایشان بگویید سمیه سادات مشتاق زیارت شماست و شما هم که کریم‌ترین آفریدهٔ خدایید. پس به کرامتتان سمیه را دعوت کنید. حس می‌کنم بی‌حکمت نیست که کنار این چند نفر نشسته‌ام. دلم می‌لرزد از شوق اینکه قرار است پیامم به رحمة للعالمین برسد.

بعدتر می‌روم گوشه‌ای دنج زیر قبه می‌نشینم و صحیفه می‌خوانم. شیرین‌ترین و شعرترین حال تمام سفرم همان لحظات است. دعاهای زیادی می‌خوانم. آنقدر که آرام می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد رو به خستگی بروم و از آن حال خوش دور شوم. برای همین ادامۀ دعاها را وامی‌گذارم و صحیفه را در یکی از قفسه‌ها به خیال خودم با نشان و پنهانی قرار می‌دهم تا فردا باز دعاهای باقی‌مانده‌اش را بخوانم. غافل از اینکه فرصت، همان بار داده شده و فردایش هرچه بگردم، دیگر صحیفه را نمی‌یابم.


فراتر از آنکه خانواده‌ای  از ولادت فرزندی که مدت‌ها چشم به راهش بوده اند شادمان شوند، انتشار شرح صحیفه ما را به شوق نشاند و چشم‌هامان را روشنایی داد. 
چقدر شکرگوی پروردگارم هستم که سهمی هرچند بسیار کوچک و ناچیز در به بار نشستن این نهال نوپای پرشکوه داشته‌ام.
الحمدلله
شکوه نیایش

دوشنبه: کیک خرما و گردو پخته‌ام. عطرش با عطری بسیار آشنا و بسیار شگفت و شیرین درمی‌آمیزد و مستم می‌کند. از آن شیرینی‌هایی که حیفت می‌آید روایتش کنی تا از شکوهش بکاهد و در قالب کلمات، تنگ و کوچک و بی‌رنگ شود.


سه‌شنبه: با همکارهای خانم صبحانه را میرویم بیرون، با کیک دیشب و تخم مرغ آبپز عسلی و چند لیوان چای دم کشیده. خنده‌هایشان را شادی‌هایشان را دوست دارم.

شب‌های چهارشنبه شب زندگی است و عاشقی. من آن ساعات بی‌مانند شب را دوست دارم. آن ساعتهای اشک و عاطفه را جان می‌دهم.


چهارشنبه: چیزی از من کنده شده و چیزی در من نشسته. انگار که بخش ناشناخته‌ات را گذاشته باشی برای دیروز و بخش دیر به دست آمدۀ عزیزتری را در خودت یافته باشی برای امروز و فردا. راستی، چهارشنبه شبهای نهج‌البلاغه و شیرینی کلام مولا را مگر می‌توان به وصف کشید؟


پنج‌شنبه: شب جمعه هم عزیز است. مخصوصا آنجا که تفسیر می‌رسد به مادر موسی و «ربط» قلبش:

«وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِنْ کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» (قصص، 10)

بعدترش می‌روم زیر آسمان، رو به کوه‌های دوردست. میلم می‌کشد به سلام الله الکامل التام. زیر اسمان می‌خوانمش. شهاب‌سنگی از بالای سرم می‌گذرد. سالهای سال می‌شود که چنین چیزی ندیده‌ام. از همان وقتها که آلودگی هوا و آلودگی نوری، آسمان بچگیهایمان را از ما ید. نزدیک است از خوشی فریاد بزنم.


جمعه: روز تنهای شیرینی است. تمام روز را به صحیفه و نهج‌البلاغه می‌گذرانم. شب مهمان داریم و شلوغی حضور دایی‌ها و دختردایی‌ها حوصلۀ بسیار می‌خواهد. ترجیح می‌دهم آنقدری فرو بروم در صحیفه که تلخِ بیهوده گذراندن شب نباشم. خیلی وقت می‌شود که از دور هم نشستن‌های بیهوده لذت نمی‌برم. اقوام و دوستان را دوست دارم، اما به قدر ساعتی. بیشتر ماندن در کنارشان در توانم نیست. نه چیزی می‌توانم به آنان اضافه کنم و نه چیزی به خودم. جمع، طولانی که بشود، حرفها بیخودانه‌تر هم می‌شود و اندک‌اندک شوخی‌های نچندان دلچسب و تمسخر این و آن و حرفهای نباید هم از دلش سر برمی‌زند.

باید روزم را آنقدر از صحیفه پر کنم که شب احساس خلأ نکنم. لطافت صبح جمعه در ذهنم شعر می‌شود. می‌نویسم:

مهرش چو رخ نموده و بر من گشاده دست

یارب مباد آنکه بدارم ز باده دست

ای من فدای شیوۀ موزون لطف دوست

آن‌سان که دل ربوده و آن‌سان که داده دست

ای شهسوار و مشعله‌دار سرای حسن

امید تا که گیری از این اوفتاده دست

سلامِ صبح جمعه بیشتر مستم می‌کند. آنقدر که از شش صبح تا شش شب، بی حس خستگی خودم را در صحیفه غرق می‌کنم.


شنبه: کارهای اول صبح گره می‌خورد. با خودم فکر می‌کنم حکمتش چیست؟ ابتلاست یا تاوان؟ می‌گویم خدایا خودت کمکم کن. آرام‌آرام گره‌های ریز باز می‌شود. امضاهایی که ماه‌هاست گره کور شده، برگه‌هایی که پر نکرده مانده، کارهایی که نیمه رها شده و همه، مرا در دانشگاه روزها و ساعتها از این اتاق به آن اتاق کشانده، همۀ آنچه سخت شده و نفوذناپذیر نرم می‌شود و لطیف.


یکشنبه: یادم می‌آید که قصد داشتم یکی یکی صفات را بخوانم و به خیال خام خودم در خودم متجلی‌شان کنم و پله پله بالا بروم. اما گیر کردم. یادم می‌آید که در همان پلۀ اول پایم بدجور لغزید. در همان «و منطقهم الصواب».

لیلا از در تو می‌آید با چند شاخه نرگس. بعد در آغوشم می کشد و نرگس‌ها را روی میزم می‌گذارد. می‌گوید سر چهارراه می فروختند و من یادم به تو و دلدادگی‌ات به نرگس افتاد. یک دسته برایت گرفتم. عطر شیرین نرگس و دریای مهربانی لیلا را در آغوش می‌گیرم.


چندشنبه: جناب پشه چنان پاشنۀ پایم را نیش می‌زند که از شدت درد از خواب می‌پرم. در تاریکی دنبال گوشی می‌گردم تا ساعت را بدانم. یکی دو دقیقه به اذان صبح مانده است. متوجه می‌شوم فراموشم شده ساعت را برای صبح کوک کنم. زیر لب می‌گویم چه تناسبی! بعضی‌ها با ناز و نوازش فرشتگان و ذکر خدا از خواب بیدار می‌شوند. من با نیش پشه. البته هنوز جای شکرش باقی است که برای بیدار شدن نیازمند لگد و نیش مار و افعی نشده‌ام.



1. منِ آن روزم را دوست ندارم. منی که کنار پیرزنی نحیف در اتوبوس نشسته بود و وقتی پیرزن خوابش برد و سرش افتاد روی شانۀ او، خودش را کنار کشید. منِ آن روزم بی‌وجدان و بی‌عاطفه و خودخواه بود. چطور دلش آمد خواب پیرزن را به هم بزند فقط به این دلیل که  سر بی‌آزار پیرزن، بر شانه‌اش سنگینی نکند؟ منِ آن روز هنوز شرمنده است؛ چون فرصتی که رفت، دیگر رو نمی‌کند. چون نفهمید؛ ارزش و عظمت آن لحظه را نفهمید. چون نالایق‌تر از آن بود که تکیه‌گاه و مأوای خستگیِ بنده‌ای عزیزکردۀ خدا باشد. از منِ آن روزم بسیار دل‌چرکینم.


2. این چندشنبه‌بازارهایی که گاه تاحدی منصفانه‌تر کالاها را می‌فروشند مصیبت‌اند. وقتی چیزی نمی‌خرم، مدام در ذهنم مرور می‌شود که اگر الان فلان وسیله را داشتم چقدر خوب بود. وقتی می‌خرم هی با خودم درگیرم که حالا راست‌راستی لازمم بود؟ حکایت سماور زغالیِ برنجی‌ کوچکی که امروز گرفتم حکایت همین کشمکش است. تا قبلش مُصر بودم که پولی اگر دستم رسید، بروم یک دانه خوبش را بگیرم و حالا که چند سالی است افتاده‌ام روی خط استفاده از محصولات ارگانیک، آب و چایم را سالم‌تر مصرف کنم. حالا که گرفته‌ام، هی با خودم کلنجار می‌روم کار درستی کردم بابتش پول دادم؟ البته از هزینه‌ای که چند وقت پیش‌ترش بابت خرید کرسی کرده‌ام کاملا رضایت دارم. کرسی کوچکی گرفته‌ام و گذاشته‌امش گوشه‌ای. نشستن زیرش صفایی ناگفتنی دارد. این هم عکس صبح جمعه‌ای که تنها بودم و طبق معمول تنهایی‌ها خودم را به قول دوستان تحویل گرفتم.




3. همین دیروز بود که سر کلاس برای بچه‌ها داشتم از ابو.الفضل ز.رویی می‌گفتم. همین دیروز بود که بخش انتهاییِ طنز ادبی را می‌خواندیم؛ چیزی که متاسفانه در اغلب کلاسهای فارسی عمومی مغفول است. نه اینکه استاد از آن غفلت کند؛ که متاسفانه کتابهای فارسی عمومی از آن تهی است. کلاس فارسی عمومی شده منبع پول‌سازی. هرکس اشعار و متونی گرد می‌آورد و کتابش می‌کند و از دانشجویانش می‌خواهد همان کتاب را برای ترم بخوانند. توانش را داشته باشد به بقیۀ مدرسان این درس هم زور می‌آورد که آن کتاب را تدریس کنند. راستش من تا به حال زیر بار کتاب نرفته‌ام. هر ترم خودم جزوه تهیه می‌کنم. کتابهای خوب هم در این زمینه هست؛ اما متاسفانه همه یا تاریخ‌محورند یا قالب‌محور. پنجاه شصت صفحۀ اول کتاب را پر کرده‌اند با نمونه‌های ادبیات خراسانی و اشعار مدحی و بهاریه‌ها و مانند آن یا اینکه همان مقدار اختصاص به قالب قصیده دارد که دربردارندۀ همین مضامین است. چیزی که حقیقتا به درد درس سه‌واحدی و در بعضی دانشگاه‌ها، درس چهارواحدی نمی‌خورد. من عقیده دارم بچه‌ها باید در این درس، لذت را تجربه کنند، خستگی‌هایشان را بتکانند، از نگاه خشک خواندن ادبیات برای تست زدن  فاصله بگیرند و حتی عاشقی جنون‌وار گذشته را لمس کنند. ایراد دیگر کتابها بی‌اطلاعی تدوینگر از کتابهای دبیرستان است. گاهی چندین صفحه از کتاب، همان شعر و متنهایی را دارد که بچه‌ها در دبیرستان هم داشته‌اند. برای همین هم ترجیح می‌دهم سختی را بر خودم هموار کنم و خودم جزوه تهیه کنم؛ جزوه‌ای که بر محور انواع ادبی باشد تا نمونه‌هایی از عاشقانه و غنایی بخوانند و نمونه‌هایی از ادبیات عرفانی. حتی عاشقانه‌های دیروز و امروز را با هم مقایسه کنند و فرق چشمگیر معشوق و عاشق را در گذشته و امروز دریابند. چندتایی از تعلیمی‌های شیرین‌تر و ملایم‌تر را بخوانند و بعضی شعر و نثرهای طنزی را که با آن بیگانه‌بوده‌اند بچشند. قالب هم معمولا در جزوه هست اما قالبهای جدید و قدیم نثر؛ مثل سفرنامه، خاطره، دل‌نوشته، نامه، داستان.

حالا دیروز رسیده بودیم به بخش آخر طنز و برای بچه‌ها از ابوالفضل ز.رویی و سبک نوشتنش در گل‌آقا می‌گفتم. هیچِ هیچ هم گمان نمی‌کردم خبر رفتنش را امروز بشنوم.


4. امام علی(ع): أعینونی بِورعٍ و اجتهادٍ و عفةٍ و سِدادٍ

مرا با این چهار یاری دهید: ورع(حساسیت به حرام خدا)، سخت‌کوشی و پویایی، خویشتن‌داری (مهار نفس در همۀ جوانب زندگی)، استواری و پایداری در راه.

شرم می‌کنم برای تمام مرتبه‌هایی که دست یاری علی را پس زده‌ام. شرمگینم که چنین ناچیز و ناجوانمرددلداده‌ای برای چنین عزیز و والاقدردلبری هستم. «حیف باشد که تو فخر من و من عار تو باشم».


مگر می‌شود پاییز به هزار رنگ به جلوه درآید، آسمان بارانش را پرشکوه بباراند و دل از هرچه اندوه، شسته نشود؟ باران را بسیار دوست دارم، بارانش که پاییزی باشد بیشتر شیدایم می‌کند. گیرم که همین طور یک‌نفره بزنم بدل خیابان‌ها. حتی هوس نمی‌کنم چتر جدید برای خودم بخرم و می‌گذارم باران تنگ در آغوشم گیرد.

اما می‌دانی زیباترش چیست؟ اینکه باران یادم بیندازد شبهایی از بهمن‌ماه سال گذشته را، یادم بیندازد که شبها به شوق دیدنت بال می‌گشودم و باران، آن باران آن‌شبها که نه آنقدر نم‌نم بود که آمدنش فهمیده نشود، نه آنقدر رگباری و تند که رفتن را دشوار کند، یکریز می‌بارید. می‌آمدم زیر چتر باران. اگرچه تردامن، می‌آمدم از زیر بارانی به بارانی دیگر.

آن بازارچۀ سرپوشیده را یادم هست که هیچ دلم نمی‌خواست اسیرش شوم. می‌خواستم بدوم تا باب الساعة، تا باران. بیتاب، بی‌قرار. کاش میشد بگویم عاشق. نیستم اما. بارها فهمیده‌ام که مرغ دریای عشق نیستم هنوز؛ که گاه ترسیده‌ام، که شنا را خوب نمی‌دانم هنوز؛ که آشنا نشده‌ام آنگونه که باید. اما می‌دانم که دلم را جانم را گذاشته‌ام همان جا کنار ضریح، کنار باران؛ گذاشته‌ام که به جای من شب و روز قطره‌قطره بر مشبک‌ها بوسه بزنند.

بهمن را دوست دارم که ماه دلدادگی است که یاد است و یادگار.

دل‌تنگ شده‌ام آقا، دل‌تنگم حضرت باران؛ می‌شود باز در حضور آشنایت غرقم کنی؟


خدایا، تمام دنیا را از من بگیر؛ اما مهر علی را از من نه که بی محبت او هیچم


چهارشنبه‌شب: خستۀ کارهای روزانه‌ام. می‌دانم اگر حالا که هشت و نه شب است بخوابم یک و دو هم بیدار می‌شوم و بعدتر روزم را به کسالت و خستگی و خواب‌آلودگی می‌گذرانم. از طرفی هم توان کار و مطالعه‌ای ندارم. می‌نشینم پای لپتاب و اتفاقی روی فایلی کلیک می‌کنم. روز واقعه است و من مردد برای چندمین بار نگاهش کردن در طول این سالها، می‌پرسم: رزق امشبم این است؟ تصمیم می‌گیرم ببینمش و از همان آغاز، از همان نجوای آیا کسی هست مرا یاری کند، هق‌هق می‌زنم.

 

جمعه‌صبح: بر خلاف روزهای قبل که شوق و شور و نیرویی بیدارم می‌کرد، صبح زود جلسۀ حسینیه را خواب می‌مانم. طوری بیدار می‌شوم که اگر بروم به انتهای مجلس می‌رسم. دلم می‌گیرد. می‌پرسم: آقا چه بدی از من سر زده که لایق قدم گذاشتن به مجلس ذکرت ندانستی‌ام؟ ناراحتی‌ام را سعی می‌کنم با سابیدن کابینت‌ها و ظرف‌ها فروبنشانم و ذهنم همچنان درگیر است که مگر خطایم چه بوده؟ تلویزیون را روشن می کنم. سخنران شبکه، از اخلاق حسینی می‌گوید که شرطش کینه نداشتن است. یادم می‌افتد به شب قبل که با خودم می‌گفتم اگر صبحِ حسینیه اگر میم و همراهانش را دیدم مودبانه و محترمانه همراهشان نمی‌شوم تا بدانند دلی شکسته و فاصله‌ای عمیق و پرنشدنی برجای مانده. یادم می‌افتد که قدری قبل‌ترش رو به ضریح امام اشک می‌ریختم و می‌گفتم: یادتان هست که با من وعده کرد و با دیگری به جا آورد؟ می‌گفتم نمی‌توانم ببخشمش تا زمانی که این همه رنج در من است. مگر آنکه جوری جبران شود که رنجم دور شود و بتوانم ببخشمش. 

شبکۀ تلویزیون را عوض می‌کنم. باز هم همان صحبت است. می‌گویم: اقا جان، از من این را می‌خواهید؟ اینکه ببخشمش؟ اینکه دلم به دور از هر به دل گرفتن و عملم به دور از هر بروز دادنی باشد؟ لحظه‌ای در دلم آشوب می‌شود. فکر اینکه امام چنان عزیزش می‌دارد که نمی خواهد هیچ حق‌الناسی بر گردنش باشد. فکر اینکه من باید رنج را بر دوش بکشم، آن هم بی آرامش دست منتقم خداوند. با خودم می‌گویم چه فرقی می‌کند. دلیلش هرچه که باشد، اگر مولایم از من چنین می‌خواهد چرا انجامش ندهم؟ می‌گویم بخشیدمش حسین جان، به عشق تو بخشیدمش، بی چشم‌داشت جبران حتی.

شنبه صبح: صبح، زودتر از روزهای قبل می‌دوم طرف حسینیه، زودتر از اینکه خواب از چشم شهر رفته باشد. دلم نمی‌خواهد جاماندۀ قافلۀ عزاداران حسین باشم. همه جا، تمام پرچم‌های یا حسین به اشک می نشاندم. دلم می‌خواهد دندانۀ سین سلام بر حسین می‌بودم؛ همان قدر بی‌واسطه، همان قدر نزدیک. مردم روضه‌خوان نمی‌خواهند. هر یا حسین برایشان روضه‌ای است جان‌سوز؛ نوحه‌خوانش نوای نالۀ عطشان علی اصغر. جمعیت فرو می‌رود در «حسین آرام جانم، حسین روح و روانم».
با جمعیت دم می‌گیرم و می‌گویم به خدا که همین است؛ به خدا که حسین آرام جان است. چه نادار است آنکه مهرش را در دل ندارد.
الهی، همۀ دنیا را از من بگیر، مهر علی و فرزندانش را نه؛ که بی محبتشان هیچم

 

بعدنوشت:
ممنون می‌شوم یک نرم‌افزار خوب برای مدیریت برنامه‌ها به من معرفی کنید. چیزی که بشود روی دو تا سیستم جداگانه نصب شود و در هر سیستمی که تغییرش دهی در سیستم دیگر هم تغییرات اعمال شود


اینکه ریز و درشت حادثه‌ها سیلی بنیان‌کن بشود تا امید و انگیزه و شور و شادمانی را به چشم بر هم زدنی از دلت برکند و ببرد و تنها تخته‌پاره‌های خاطرات گذشته را در تو بر جای بگذارد، اینکه در جواب هر پرسشی از احوالت، بگویی چیزیم نیست یا هر چیزی بگویی، هر فرعی را بیان کنی تا اصل را نگفته باشی، لبخند را نشان دهی تا درد را نهفته باشی. اینکه از بهمن سال گذشته تا الان سنگین‌بار باری باشی که هیچ چیز و کسی تو را آرام و آسوده نکند.

حتی نمی‌توانم درست توصیفش کنم. حال غریبی است که هر روز تنها در من گسترش یافته. شبیه وقتی بودم در کلاس ورزش که باید با قدرت بندها را می‌کشیدیم و دستهایم اهسته آهسته رو به ضعف می‌رفت و حس می‌کردم الان است که بندها از دستم در برود. گفتم خدایا حالم این‌طورهاست؛ مثل این لحظه‌های مقاومت، تلاش برای نگه داشتن بند بندگی. ناتوان‌تر از آنم که بی مدد تو این رشته را نگه دارم. دستم را نگیری افتاده‌ام.

صبح‌های تیر و خرداد امسال گاه بی‌انگیزه‌تر از همیشه از خواب برمی‌خواستم و می‌اندیشیدم که با کدام انگیزه و اشتیاق صبحم را به شب برسانم؟ تنها دلیل معناداریِ زندگی‌ام، تنها رشته‌ای که در تمام روزها و شب‌ها مرا به زندگی متصل می‌کرد، مهر علی(ع) و فرزندانش بوده و هست.

نیت کرده بودم محرم را از همۀ غم‌ها و غربت‌ها و غروب‌ها به حسین پناه ببرم. نیت‌ کرده بودم تا برایش بگویم که چطور تنها و یک‌تنه در برابر خم شدن زانوهایم ایستادگی کرده‌ام. نیت کرده بودم که بگویمش از تنها ماندن‌ها و دم نزدن‌ها. نیت کرده بودم که جلسۀ صبح‌های زود دهۀ اول محرم را در حسینیه باشم. من به کشتی نجات بودن حسین(ع) باور دارم. 

صبح زود حتی پیش از آنکه ساعتم زنگ بخورد بیدار شدم. انگار که بگویدم بیا. من هم به آمدنت منتظرم. خودم را رساندم به ذکر یا حسین. خودم را رساندم به «ولا جعله الله آخر العهد منی یارتکم» خودم را رساندم به «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین» رساندم خودم را به سلام بر فرزندان و یاران حسین(ع).

لب گشودم که از حجم تنهایی بگویم که از نامردی‌ها و نامرادی‌ها بگویم، اما شرم کردم. انگار آغوش گشوده بود و می‌گفت: حتی با وجود داشتن من سمیه؟ من را داری و از تنهایی‌ می‌گویی؟ خواستم بگویم: ببینید چطور این راه پر لغزش را تاب آورده‌ام تا زمین نخورم، ببینید چطور این طوفان‌ها را دوام آورده‌ام. باز انگار آنجا بود و می‌گفت: خودت؟ بی مدد و عنایت ما؟ 

دوباره و دوباره غرق شدم در السلام علی الحسین. گفتم: نه تنها هستم و نه یک‌تنه تا هر زمان که شما را دارم. ممنونم که هستید اقا. چه خوب که دارمتان. چه خوب که در تندبادها تکیه‌گاه محکم مهر شما از آنِ من است. به خدا قسم که آرام جانید و روح و روان.
 

 


خواب دیدم ابوعلی سینا زنده است، یا من در زمان اویم. خانه اش مجلس درس بود. خانه‌ای با سبک سنتی با درهم و برهم کتابهایی که روی زمین و کنار دیوار روی هم چیده شده بودند. خود بوعلی هم از آن لباسها و کلاه‌های قدیمی به تن داشت و برای مردم سخن می‌گفت.

مجلس که تمام شد و همه رفتند، جلو رفتم و از ایشان پرسیدم: ببخشید شما قصد ازدواج ندارید؟

بعد هم بلافاصله برای اینکه شخصیتم حفظ شود گفتم: بین خانمها هستند کسانی که دوست دارند به همسری شما دربیایند، اگر قصدتان در تجرد ماندن نیست که به آنها بگویم.

بوعلی هم مهربانانه نگاهم کرد و گفت: در بین آن خانمها اگر کسی به خوبی شما پیدا شود، چرا قصدش را نداشته باشم؟

خواب با نگاهی عاشقانه از هردویمان به پایان رسید.

برای مادر و پدرم که تعریفش کردم، کلی خندیدند و گفتند بس که تو فقط به دنبال آدمها و زندگیهای اینطوری هستی و هی میخواهی طرف دانشمند و عالم باشد.


خلاصه اینکه من بسیار دوست می‌دارم به دیار باقی بشتابم. خوب نیست بیشتر از این شیخ‌الرئیسمان را بین حوریها تنها بگذاریم


خون‌بهای من خدای است او مرا

می‌برد بالا که الله اشتری

خون‌بهای من جمال ذوالجلال

خون‌بهای خود خورم کسب حلال

 

علیرضا شجاع نوری چه خوب گفته بود که امروز همه ناراحت‌اند، جز خود او.

از صبح یکریز بغض کرده‌ام و بغض ترکانده‌ام. از صبح هی دلم می‌خواست کسی بگوید خبر صحت ندارد

شهادتت مبارک حاج قاسم دوست‌داشتنی و بی‌ادعا

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

My Stuff Raul مرجع مقالات تخصصی فلوئنت class arabi - class riazi نمایندگی خرید ماشین اسپایدر دیوار رو کنترلی اصل دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم دانلود آهنگ جديد ايراني ابراهیم دیالمه صنایع غذایی یادداشت های روزانه ی من